صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش
را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست
نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم
تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من
کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما
اختیار یه کتری رو هم توی این خونه ندریم؟!»
مادرم با ناراحتی گفت: «اختیار دارین همه ی
این خونه اختیارش با شماست.» خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با
لحنی مسالمت جویانه گفت: «ننه، آدم که پیر می شه ادا و اطوارش هم زشت می
شه، دست خودش که نیست، من این کتری که جایش عوض می شه ها، می ترسم دست
ناپاک جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی
چسبه، اگر نه...»
صدای زنگ در حرفشان را نیمه تمام گذاشت. من که
آن سال به زور مادرم و خانم جون و به عشق همراهی زری رفته بودم کلاس
خیاطی، داشتم با سجاف یقه ی لباسی که از بعد از ظهر وقتم را گرفته بود
کلنجار می رفتم. از صدای مادرم که می گفت: «هول نشین خانم جون، نامحرم
نیست، محترم خانم هستن» فهمیدم مادر زری آمده. خانم جون با صدای بلند گفت:
«به به، چه عجب، بابا همه وقتی مادرشوهر می شن این قدر سایه شون سنگین می
شه؟!» محتر خانم با خنده گفت: «نه به خدا خانم جون، کم سعادتیه و مریضی و
گرفتاری.» خانم جون جواب داد: «خدا نکنه، گرفتاری و مریضی باشه، ما خواهون
خوشی شماییم، خوش باشین به ما هم سر نزدین عیبی نداره.» و خلاصه صحبت به
احوال پرسی های معمولی کشیده شد.
من همچنان دستپاچه سعی داشتم هر طوری هست سجاف
یقه را به زور کوک هم شده برگردانم توی لباس و به بهانه ی جادکمه زدن سراغ
زری بروم که یکدفعه با شنیدن صدای محترم خانم که گفت: «راستش خانم جون اگر
اجازه بدین برای امر خیر خدمت رسیدم» خشکم زد، ضربان قلبم آن قدر تند شد
که به سختی می توانستم حرف هایشان را بشنوم. احساس می کردم الان صدای قلبم
را توی حیاط همه می شنوند. بیش تر از سر و صدای توپ بازی بی موقع علی
برادر کوچکم که مثل خروس بی محل تو حیاط سر و صدا راه انداخته بود حرصم
گرفته بود. صورتم داغ شده بود و نمی فهمیدم از خوشحالی است یا خجالت و
شاید هم هر دو.
هزارجور فکر و سوال یکدفعه به مغزم هجوم آورده
بود و من گیج توی دریای سوال ها غوطه می خوردم. یعنی محترم خانم می خواهد
از من خواستگاری کند؟! برای کی؟! شاید پسر خواهرش! شاید از طرف کس دیگر و
شاید... . یک دفعه از فکر این که شاید هم برای پسر خودش... . دلم هری
ریخت. فکر این که عروس خانواده ی زری باشم و دیگر از بهترین دوستم جدا
نشوم، فکر این که عروس خانواده کاشانی بشوم و محترم خانم که این قدر دوستش
داشتم مادر شوهرم بشود و.... . ولی همین که یاد خود محمد افتادم، یاد چهره
ی جدی و سختگیری هایش و این که زری توی برادرهایش فقط از او خیلی حساب می
برد ترس برم داشت. در خانواده ی زری همه برای من آشنا بودند، غیر از محمد.
حاج آقا و محترم خانم آن قدر مهربان و صمیمی بودند که توی خانه شان اصلا
احساس غریبی و مهمان بودن نداشتم. فاطمه خانم خواهر بزرگ زری و شوهرش آقا
رضا، برادر بزرگش آقا مهدی و حتی عروس تازه شان الهه و برادر کوچکش مرتضی
که تقریبا هم سن و سال خود ما، یعنی یک سال و نیم از من زری بزرگتر بود،
همه به چشم من مثل برادر و خواهر های خودم بودند. فقط محمد بود که هر وقت
می دیدمش دستپاچه می شدم. آن هم از بس زری می گفت: «محمد بدش می آد آدم
حرف های بی خودی بزند یا بی خودی و زیاد بخنده، می گه دختر، باید خانم
باشه و متین نه سر به هوا و جلف، باید رفتارش طوری باشه که همه مجبور بشن
بهش احترام بگذارن و... .»
توی این فکرها بودم که با صدای «چشم حتماً، من
امشب به حاج آقا می گم» و تشکر و خداحافظی محترم خانم به خودم آمدم. می
خواستم بپرم بیرون و از مادر بپرسم موضوع چیه؟ ولی رویم نمی شد. می دانستم
در آن صورت خانم جون می گوید: «وا خدا مرگم بده، چشم ها رفته مغز سر. دختر
که این قدر پررو نمی شه تو باید الان هزار رنگ بشی....»
این تجربه را از اولین خواستگاری که برایم
پیدا شده بود به دست آورده بودم. وقتی که یکی از هم جلسه ای های مادرم از
من برای برادرش خواستگاری کرد و مادرم برای خانم جون ماجرا را تعریف می
کرد با کنجکاوی پرسیده بودم: «مامان کی؟» آن وقت بود که سرزنش های خانم
جون حسابی پشیمانم کرد و فهمیدم این جور وقت ها باید خجالت بکشم و به روی
خودم نیاورم. این بود که حالا هم که دیگر نه حواسم جمع بود که کارم را
اداه بدهم، نه کنجکاوی امانم می داد که صبر کنم، داشتم دیوانه می شدم.
گوش هایم را تیز کردم بلکه از حرف های مادر و
خانم جون چیزی دستگیرم شود. از لا به لای حرف های آهسته شان چند بار اسم
محمد به گوشم خورد و شکم تبدیل به یقین شد. پس درست بود. از خوشحالی نمی
دانستم باید چه کار کنم. کاش زری عقلش برسد و بیاید اینجا! .لی نه حتی با
زری هم رویم نمی شد در این مورد بی رودربایستی حرف بزنم.
صدای پای خانم جون که آهسته آهسته روی کاشی ها
کشیده می شد و اینکه می گفت: «مار، حالا یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی
بخواد.» دوباره مرا به خود آود. فوری سرم را زیر انداختم که یعنی دارم
خیاطی می کنم. خانم جون گفت: «ننه جانماز منو ندیدی؟» می دانستم می خواهد
سر از احوال من درآورد، چون جانماز خانم جون همیشه توی اتاق خودش بود.
گفتم: «نه خانم جون» و چون سنگینی نگاه دقیق خانم جون را حس می کردم و
برای فرار از آن فوری گفتم:
«می خواین جانمازتون رو بیارم؟!»
- آره ننه، پیر شی ایشاالله.
دیدم که با چه دقتی نگاهم می کند، همیشه همین
طور بود. هر بار که صحبت از خواستگار می شد، خانم جون انگار بار اول باشد
که مرا ببیند، با دقت براندازم می کرد، مثل اینکه سعی می کرد از دید
خواستگارها نگاه کند و همیشه هم مهر علاقه اش بر نظر انتقادی اش می چربید
و به این نتیجه می رسید که: «قربون قدت برم مادر، دخترم مثل یک تیکه جواهر
می مونه.»
جانماز را که پهن کردم، خانم جون گفت: «دستت
درد نکنه، ایشاالله سفید بخت بشی مادر. یکباره قرآن و مفاتیح منم بیار،
خودتم پاشو وضویت رو بگیر، نماز اول وقت با نماز مومن ها می ره بالا.» و
من خندان ادامه دادم: «بله می دونم از وقت که بگذره بر می گرده و می خوره
توی سر آدم» بلند شدم و خانم جون با لبخند گفت: «الله اکبر».
رفتم بیرون، سر حوض تا وضو بگیرم. چقدر آب
زلال و خنک بود. چشمم به عکس خودم توی آب افتاد. موهایم از دو طرف صورتم
روی شانه هایم ریخته بود. صورتم توی آب، چه روشن بود! یکدفعه دلم خواست
خودم را توی آینه ببینم، امشب انگار تازه دلم می خواست بدانم چه شکلی
هستم. دستم را از توی آب در آوردم و به طرف اتاق مادرم که یک آییه ی قدی
داشت، دویدم. توی آینه با دقت خودم را نگاه می کردم، مثل کسی که می خواهد
دیگری را بر انداز کند، قدم نسبتاً بلند بود و موهایم پرپشت و مشکی و صاف
که تا زیر شانه هایم میرسید، رنگ پوستم، به قول خانوم جون، سفید مهتابی با
چشمانی که رنگ چشم های آقا جون بود، عسلی روشن. فقط مژه های من بلند تر و
برگشته تر بود. غیر از رنگ چشم هایم، بقیه ی چهره ام، گونه های برجسته،
ابروهایم، شکل لب ها و بینی ام همه شبیه مادرم بود. چنان به دقت نگاه می
کردم که انگار اولین بار بود همه ی این ها را می دیدم، نگاه کردم و با
خودم گفتم: «راستی من خیلی شبیه مادرم هستم.»
یک دامن دورچین مشکی با بلوز یقه هفت قرمز تنم
بود، چرخی جلوی آینه زدم و ناگهان یاد حرف معلم خیاطی ام افتادم که گفته
بود «گودی کمر خیلی برای زن مهم است و به لباس ترکیب می دهد.» فوری دستم
را روی کمرم گذاشتم. پف دامن و گشادی بلوز که زیر دستم گرفته شد خیالم
راحت شد، نه، گودی کمر هم داشتم.آن قدر غرق قیافه ی خودم شده بودم که
نفهمیدم مادرم کی وارد اتاق شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی گفت:
«مهناز داری چه کار می کنی؟!» مثل کسی که موقع دزدی مچش را گرفته باشند
پریدم هوا. دستپاچه و هول از اینکه نکند مادرم فکرم را خوانده باشد گفتم:
«هیچی، هیچی، می خواستم ببینم، موهایم چقدر بلند شده. از اون دفعه که شما
قیچی کردین نمی دونم چرا بلند نمی شه؟!»
ادامه دارد
فصل اول
از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست،
بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد،
مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی.
اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار
پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با
بی حوصلگی گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!
از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست،
بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد،
مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی.
اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار
پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با
بی حوصلگی گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.
با دلخوری گفتم:
- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.... .
از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم.
داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر
تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می
خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت:
- ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها
یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می
بینم.
محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری
اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟!» و
با قدم های بلند سمت من آمد.
انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در
چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به
زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم
عجیب بود، فقط گفتم: «سلام.»
باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی
مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر
مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک
بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود.
چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا
به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را
شنیدم:
- فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم.
انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است
که «فرزانه جان» صدایش می کند، همان طور که روزی مرا صدا می کرد، همان طور
که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوری اش درد می کشید، از احساس ضعف،
حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و... چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف
امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم هایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و
ملایمت صدایم می زد با تمتم قدرتم می کوشیدم خودم را جمع و جور کنم که
دوباره با صدای فرزانه که می گفت: «مهناز خانم حالتون بهتره؟!» احساس تلخ
و کشنده ی حسادت به دلم چنگ زد. من حق نداشتم حسادت کنم. اصلاً هیچ حقی
نسبت به محمد نداشتم، ولی چرا این دل لعنتی این جور می کرد؟ انگار تازه
بعد از سال ها پرده هایی از روی چهره ی واقعی ام کنار می رفت و خودم را
بهتر می شناختم. این من بودم که این طور از حس وجود رقیب درهم شکسته
بودم؟! نه، نه، هنوز هم احمقم، چرا رقیب؟! من دیگر چه حقی نسبت به محمد
دارم، چه نسبتی با او دارم که این زن رقیب من باشد؟! ای خدا، من ناسپاسی
کرده و با حماقت زندگی ام را تباه کرده بودم، ولی به جبرانش هشت سال سوخته
بودم. دیگر کافی است. خدایا مرا ببخش.
اشک ناخواسته توی چشم هایم حلقه زد. ثریا با مهربانی
گفت: «مهناز جان، گوش کن. اگه این شربت رو بخوری و یه کمی استراحت کنی
بهتر می شی، عرق نعنا و نباته.» بعد با محبتی خواهرانه برای نشستن کمکم
کرد. دستم را دراز کردم که دستمال کاغذی را از ثریا که بالا سرم ایستاده
بود بگیرم که باز چشمانم به چشمان محمد افتاد. ای خدا چه رنجی از نگاه این
چشم ها به جانم می ریخت. این بار محمد پشت پرده ی اشک گم شد و فقط صدایش
را شنیدم، صدایی که نفهمیدم خشمگین بود یا غصه دار؟! گفت: «امیر، من رفتم
دنبال مرتضی.»
شربت را خوردم و به توصیه ی ثریا که می گفت:« اگر یک ساعت
بخوابی حالت خوب خوب می شه.» چشمانم را بستم و با بسته شدن در اتاق، در
تنهایی و سکوت ماندم. چشم هایم می سوخت و اشک بی اختیار بر گونه هایم جاری
بود. بعد از سال ها می دیدم اشک نه قطره قطره، که سیل وار صورتم را خیس می
کند. غلت زدم و سرم را توی بالش فرو کردم تا صدای ترکیدن بغضی که داشت خفه
ام می کرد، صدای هق هق درماندگی ام بیرون نرود. مدام این فکر، مثل ماری که
قلبم را نیش بزند، توی مغزم دوران می کرد: « محمد زن گرفته، محمد ازدواج
کرده!...» قلبم می سوخت و آتش می گرفت و سیل اشک های بی اختیارم حتی ذره
ای از تلخی این آتش نمی کاست.
از فشار ناخن هایم به کف دست هایم که برای خفه کردن صدایم
مشتشان کرده بودم حس می کردم دست هایم آتش گرفته و می سوزد. شقیقه هایم از
فشار دردی که مثل پتک به سرم کوبیده می شد داشت منفجر می شد. توی تاریکی
اتاق و لا به لای گریه ی بی امانم انگار ناگهان زمان به عقب برگشت و من
مثل کسی که نامه ی عملش را جلویش گرفته باشند به گذشته پرتاب شدم، به ده
سال پیش، به زمانی که شانزده ساله بودم. چدر خوشبخت بودم و درست به انداز
خوشبختی ام یا شاید به علت خوشبختی، احمق بودم.... .
ادامه دارد
سلام دوستان:
می خوام یه رمان خیلی زیبا با عنوان "دالان بهشت" که خودم از خوندنش بسیار لذت بردم رو برای شما بذارم.
پس اگه موافقید نظرتون رو بذارید.
|
||
به گزارش خبرگزاری پانا به نقل از آسوشیتدپرس، در پی عملیات انتحاری که منجر به کشته شدن 25 پلیس شد؛ رییس پلیس استان اورازگان اعلام کرد: یک بمبگذار انتحاری با پوشیدن یونیفورم پلیس، وارد یک مرکز آموزش پلیس شد. وی اعلام کرد: فرد مذکور خود را به بین افسران پلیس انداخت و بمب مذکور را منفجر کرد. وزارت دفاع افغانستان ضمن ابراز تاسف از این حادثه، اعلام کرد: در همین راستا نیروهای امنیتی افغانستان سه فرد مشکوک را دستگیر کرده اند. اعضای طالبان مسئولیت این عملیات بمبگذاری را بر عهده گرفته اند. استان اورازگان در جنوب افغانستان از مناطق ناامن کشور و تحت تسلط طالبان محسوب می شود. انتهای پیام/ |
|
||
به گزارش خبرگزاری پانا به نقل از پرس تی وی، ساعاتی قبل اولین ماهواره ساخت ایران با حضور رئیس جمهور، توسط راکت ماهواره بر سفیر 2 به مدار زمین با موفقیت پرتاب شد. ماهواره امید از سری ماهواره های سبک 25 کیلوگرمی می باشد که در هر 24 ساعت 15 بار به دور زمین خواهد چرخید. ماهواره بر سفیر 2، اولین ماهواره ساخت ایران می باشد که مدل پیشرفته سفیر یک می باشد؛ چند ماه قبل با موفقیت پرتاب شد. ماهواره امید و راکت همراه آن، نتیجه 10 سال تلاش، پژوهش و طراحی دانشمندان ایرانی است. این ماهواره دارای تجهیزات خاص و هدایت از پایگاه زمینی می باشد. انتهای پیام/ |
||
|
||
به گزارش خبرگزاری پانا به نقل از روزنامه هاآرتص رژیم صهیونیستی، در راستای بهبود روابط رژیم صهیونیستی با ترکیه پس از اجلاس داووس و جنگ 22 روزه غزه، مشاور نخست وزیر رژیم صهیونیستی با معاون نخست وزیر ترکیه پشت درهای بسته مذاکراتی داشته اند. یکی از مقامات ارشد دفتر نخست وزیری رژیم صهیونیستی در این رابطه گفت: ما در نظر نداریم بحران فعلی را افزایش و اوضاع را متشنج کنیم. وی اعلام کرد: رابطه حسنه با ترکیه یکی از اهداف ما می باشد و ما حاضر نیستیم به همین راحتی آنرا از بین ببریم. این منبع آگاه افزود: ارتباط با ترکیه نوعی امتیاز راهبردی برای ما محسوب می شود و ما می خواهیم روابط همچون قبل مستحکم بماند. یکی دیگر از منابع آگاه رژیم صهیونیستی که خواست نامش فاش نشود، اعلام کرد: وزارت امور خارجه دو کشور، مذاکرات پنهانی را برای کاهش تنش های بوجود آمده در پیش گرفته اند. این در حالی است که رجب طیب اردوغان بارها به جنایات رژیم صهیونیستی در باریکه غزه انتقادات شدید داشته است. انتهای پیام/ |
|
||
به |